رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

کوتاه کردن مو

سلام گل مامانی دیشب بابایی بلاخره اون موهای خوشکل و فرفری تو کوتاه کرد ، فکر می کردیم ، گریه کنی و نگذاری بابایی موهاتو بزنه ولی با کلی کلک و بازی کردن بلاخره موهاتو زدیم ،  وقتی می دیدی موهات داره از روی سرت می ریزه ،  خیلی تعجب می کردی ، حیفی فراموش کردیم ازت عکس و فیلم بگیریم انشاء الله برای دفعه بعدی ،  بعد از زدن موهات ، بردمت حموم ، این روزها وقتی می گم می خوام بریم حموم ، دم در حموم  می ایستی ، عاشق آب بازی هستی ، کلی هم روی من آب می ریزی ولی از سر شستن بدت می آد و گریه می کنی ،  خلاصه بعد از اینکه مثل یک تکه ماه شدی ، آمدیم بیرون ، بعد از اینکه چند تا عکس خوشکل ازت گرفتم ...
22 آبان 1391

عید غدیر مبارک

سلام ، عید همه مبارک دیروز عید غدیر بود دخترک مامانی خیلی بهش خوش گذشت . آخه همه به دیدنش آمده بودند ، اولین مهمان رها جون ، دختر خاله اش دیانا جون بود ، دختر گلم تازه از خواب بیدار شده بود وهنوز لباسهای خوشکلشو تنش نکرده بود. تند تند لباساشو تنش کردم ، یک گل سر خوشکل هم سرش زدم ، چند تا عکس خوشکل با دختر خاله اش گرفت ، هنوز مدتی نگذشته بود که مهمون بعدی آمد و آمد و... این مهمان داری تا ساعت ٩.٥ شب طول کشید ، رها جون اولین هدیه اش رو هم از باباش گرفت و هدیه های دیگر رو از دختر خاله ، خاله جوناش ، مادرجونش و... کلی خوشبحالش شد، البته نازگل من هم کلی به بچه ها و بزرگترها عیدی داد آخر شب همگی رفتیم خونه عمه جون (هانی...
14 آبان 1391

جشن تولد 1 سالگی

سلام ، بچه ها ی عزیز چند روز پیش ( جمعه ٢٠ مهر ماه ) مامان و بابام برام یک جشن تولد حسابی گرفتند ، یک لباس خوشکل مامان جونم برامی خریده بود ، اون تنم کردم آنقدر ناز شده بودم که نگو خیلی خوش گذشت جای همتون خالی بود . وقتی کیکم رو دیدم خیلی تعجب کردم ، آخه آن عکسی که روی دیوار خونمون هست، روی کیک بود ، آخه چه جوری توی کیک رفته بود!!!!    یه خیلی کاغدهای رنگی با بادکنک رو دیوار چسبیده بود ، تازه دیانا ، هستی ، نیکناز ، خاله جون و دایی جونام و... بودند ، اولش دایی جون غلامرضام کلی ازم عکس گرفت ، همه برام دست می زدند که من بخندم تا توی عکس خوشکل بیفتم ، بعد کلی با مامان و بابام و بچه ها رقصیدم  راستی مامان...
9 آبان 1391

دومین عید غدیر رها جیگر

سلام بچه ها چند روز دیگه عید غدیر هست ، باز خونه ما حال و هوای دیگه ای داره ، دوستای رها برای دیدنش به  خونمون میان ، دیانا ، هستی ، سامان ، پریناز و.... آخ چقدر گل من خوشحال می شه هر چند هنوز زوده فهمیدن این دید و بازدیدها ، ولی آمدن بچه ها ، خوشحالش می کنه ، تازه عزیزم باید به همشون عیدی هم بده البته از جیب بابا     ...
9 آبان 1391

کفش چراغدار

سلام ، دختر گلمون الان دقیقاً یک سال ، یک ماه و دو روزشه ، ٤ تا دندون به صورت کامل و ٣ تا دیگه از پایین و بالا نیش زده و یکم بیرون آمده ( سه تا پایین و چهارتا بالا) ، آخ مامانی قربون مرواریدهای سفیدت بشه دیروز وقتی بعداز ظهر بابای رها مغازه رفت ، رها کوچولوی ما پشت در ایستاده بود و هی در می زد ، می خواست با باباش بره ، آنقدر بد خلقی کرد که من با وجود اینکه خیلی خونه کار داشتم مجبور شدم ببرمش بیرون ، با هم رفتیم کفش فروشی ، کفشها رو نگاه کردیم ، و یک کفش خوشکل چراغدار برای نازنیم خریدم ، خیلی ذوق کرده بود . از آنجا رفتیم خونه مادرجونش ، آنجا هم کلی با کفشهای نوش ، راه رفت و پز داد ، بعد از اینکه خوب خسته شد ، آمدیم خونه &nbs...
9 آبان 1391

دومین عید قربون

سلام ، دو ساله که با وجود رها عید ها ، برای من و باباش حال و هوای دیگه ای داره ، مثل دیروز که عید قربون بود و همه پیش هم بودیم ، البته بابای رها مجبور بود صبح ، مغازه بره ولی باز سر ناهار یکم با تاخیر خودشو رساند . صبح  روز عید قربون لباسهای خوشکل رها را تنش کردم و رفتیم خونه مادرجونش،  آخه دایی جونش (غلامرضا ) قرار بود گوسفند بکشه ، خیلی خوش گذشت ، بعد از کلی خوردن و خندیدن و عکس گرفتن ، رفتیم خونه مامان جونش ، انجا هم همه منتظرمون بودند ، پریناز و سامان دور رها می چرخیدند و ذوق می کردند ، موقع ناهار ، رها برای اولین بار بدون زحمت ، ناهارشو خورد ، فکر کنم خیلی گرسنه اش بود , آنقدر از ناهار خوردنش ذوق کرده ب...
6 آبان 1391

من می تونم روی پاهایم بایستم

مژده مژده                                                         بچه ها جونم سلام     دیشب من تونستم برای چند ثانیه ای روی پاهایم بایستم ، اصلاً مبل رو هم نگرفته بودم ، وای که چقدر کیف داشت، پاهایم ر و محکم روی زمین فشار داده بودم و دستامو باز کرده بودم که نیافتم ، بابایی هی مامان جونم رو صدا می کرد می گفت ببین رها رو ، وایساده ، همه ذوق زده شده بودیم تاز...
1 آبان 1391

خاطره یک بعدازظهر پنج شنبه

بچه ها جونم سلام چند روز پیش من و مامانی رفتیم خونه مامان جون ، آخه عمه جون هانیه ام زنگ زده بود به مامانی و گفته بود رها رو بیار من ببینمش  ، دلش خیلی برای من تنگ شده بود ، وقتی آنجا رفتیم ، با پریناز کلی بازی کردم ، من پریناز رو خیلی دوست دارم آخه اون هم مثل من همش می خنده بعد از کلی بازی ، بابایی آمد دنبالمون ، همگی رفتیم پارک ، خیلی خیلی خوش گذشت ، بابایی منو برد پیش بچه ها ، همه داشتند بازی می کردند ، من هم تاب بازی کردم ، وای چقدر تاب بازی کیف داره ، مامان جونم کلی ازم فیلم و عکس گرفت ، من فقط  تاب مخصوص بچه ها رو سوار شدم ، بقیه بازیها سرسره ، ماشین بازی و....  نمی تونستم بازی کنم آخ...
1 آبان 1391

کارهای جدید رها در 1 سالگی

دختر گلم دقیقاً الان 1 سال و 20 روز ، ا ساعت ، ٥٧ دقیقه و ٦٠ثانیه شه ، خیلی بانمک و شیطون شده ، کارهای زیادی یاد گرفته و هر روز هم بیشتر می شه مثلاً  تقریبا کامل راه می ره  وقتی بهش میگی رها گریه یا خنده کن ، الکی گربه و خنده می کنه ،  چشمک زدن ، پا زدن ، نشان دادن شکم ، دماغ ، دعوا کردن افراد و... علاقه زیادی به انگو ، گوجه و آب نبات داره و هر جایی ببینه می خواد بخوره البته از کارهای نه چندان خوشایندش ، جیغ زدن است که امیدوارم ترک کنه گوشی موبایل رو می گیره و مثلاً داره به باباش زنگ می زنه و دائم بابا بابا می گه وقتی یک چیز جدید می بینه می گه این چیه یا این کیه؟ خلاصه دختر گلمون داره کم کم بزرگ ...
1 آبان 1391

عکسهای خوشگل تولدم رو ببینید

ببینید چقدر خوشکل رفتم توی کیک ببینید چقدر لباسم خوشکله در کنار نیکناز و دیانا دختر خاله ام رها وسط بادکنها این هم میز غذاهایی که مامان و بابام زحمتشو کشیدند دست همه کسانی که برای برگزاری تولدم زحمت کشیدند درد نکنه   ...
1 آبان 1391
1